نتایج جستجو برای عبارت :

امروز جن بودم؟

تو حال و هوای اینروزای خودم بودم یهو چشمم خورد به  تاریخ گوشه  صفحه راست موبایل ، امروز یازدهمِ ...
امروز تولدشه ،تولد فرشته آسمونی من ،امروز میدونم  قلب مادرانه اش  دلتنگ اون چشمهای آبی میشه.  نمیدونم چکاری کنم که  دلتنگی امروز  اذیتش نکنه؟! 
+یادداشت شماره ۴۵
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
همون طور که گفته بودم باید ۳۰ روز به یه برنامه روزانه عمل کنم.به عنوان شروع امروز خیلی خوب بودم.شاید اگه قبلا در کل عمرم ، ۶ ماه رو دقیقا همینجوری بودم ، الان اینقدر محتاج کار و پول نبودم.
به هر حال فرصت ها سوختن و من با بی توجهی از دستشون دادم.اما مطمئنم باز هم از این فرصت ها نصیبم خواهد شد.مهم اینه که با کمال آمادگی به سراغشون برم.
بازی تاتنهام و آرسنال رو هم از دست دادم.الان خلاصش رو دیدم ، عجب بازی ای بوده!
پتروشیمی سبلان هم که یه مدت پیش آزمو
این روزها حالی دارم که نمی دانم به مناسبت افزایش سن است و گذر عمر یا معلمی کردن و کسب تجربه.چقدر نیاموخته دارم و چقدر بیهوده و کم عمق است آنچه که خیال میکردم آموخته ام و در دست دارم.کاش آن زمان که خام بودم و بی تجربه و به دنبال بطالت و لذت، میفهمیدم و میدانستم آنچه امروز میدانم و میفهمم را.آن زمان دلسوز خودم نبودم و امروز هم.آن زمان سر به هوا بودم و امروز هم.درس زندگی باید آموخت. درسی برای تمام عمر و تمام ابعاد زندگی، که غیر ازین بی حاصلی و بی خبر
از جبهه می گفت .. از کشته شدن .. از ترس از مرگ .. از رسوایی انسان که چه دلبسته، و ناآماده برای دیدار اوست .. تنهایی و نبودن راه برگشت .. از روز روشن شدن شب تاریک غرب کشور در جنگ .. از توسل به امامزاده موقع نزدیک شدن تیر دشمن و جواب گرفتن .. از تکه های بدن رزمنده که به دوش می کشید .. از رفاه زده های فراری از جنگ با متجاوز به خاک وطن .. 
 
 
اما امروز مرگ رو خییییلی از خودش دور می دید .. 
شاید من هم جای او بودم امروز بیش از هر کسی دیگه مشتاق عاشقی کردن با دنیا ب
امروز مزخرف ترین روز زندگیم بود. تقریبا هیچکار نکردم جز این که تا ساعت دوازده خواب بودم بعد یه ذره بیدار بودم کتاب خوندمو زبان و بعد دوباره خوابیدم تا الان:((((
همین یه خورده هم بی حالو حوصله. اوا هم که طوفانی شده بدتر دل ادم میگیره. هیچی دیگه همین اصلا امروز حرف زدنمم نمیاد. 
خب، بالاخره امروز نتایج کنکور اومد.
تابستان پارسال خیلی به کنکور فکر میکردم، به حدی که میرفتم تو نرم افزار گزینه دو و آخرین قبولی ها و تراز ها و درصدها رو آنالیز میکردم.
همون تابستون خیلی طوفانی شروع کردم و با برنامه راه اوفتادم سمت هدفم، ولی نمیدونم چرا وسطای راه زدم جاده خاکی و از هدفم دور شدم.
همه میگفتند: "تو که اینقدر خوب شروع کردی بخون بزار بری یک دانشگاه خوب."
ولی نمیدونم چرا کاملا بی انگیزه شده بودم.
رسید روز کنکور، با خودم میگفتم که ای
امروز یکشنبه ۱۳ بهمن رفتن کمک مامان آشپزخونه اش رو تمیز کنم...
تا ساعت ۳ بعدازظهر اونجا بودم و حسابی خسته شدم. بعدش اومدم خونه و از خستگی خوابم برد.
خواب عجیبی دیدم..‌ شفاف و واضح...باهاش حرف میزدم و سراغ فصل اخر رو گرفتم... چغلی کردم....دلخور بودم و بغض کرده... گفت برات می فرستم تا چند روز دیگه ...
ببینم چی میشه... کلاس امروز هم کنسل شده بود... 
دنیای خواب دنیای عجیبی است...
 
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
امروز کلاس زبان بودم
با استاد زبانم صحبت کردم
قرار شد کار ویرایش کتابم رو انجام بده
کتابی که هنوز حتی یک صفحه هم نوشته نشده!!
فکر بدی نیست خودم سعی کنم ترجمه کنم و استادم ویرایش
شاید حدود یک سال نوشتن .. ترجمه و ویرایش کتاب طول بکشه
اما اتفاق خوب اینه که امروز اولین جملات کتاب نوشته شدن
شاید این دست نوشته ها هیچ وقت کتاب نشن
ولی ارزش امتحان کردنش رو داره
سال قبل گفته بودم که استاد زبانم از برنامه های سال جدیدم پرسید
امسال کلی برنامه داشتم
نگم ب
کی میدونه آدما باید چند بار دلتنگ یه چیز بشن تا فراموش کنن؟
به اندازه کلِ دونه های اناری که جلوم بود غصه خوردم ، و چقدر بد شد امروز که اینجوری تموم شد...!
از شنبه منتظرِ امروز بودم ، ولی بدترین روزِ هفته شد...!و کاش یکم شرایط فرق داشت...! یکم...!
کل امروز رو (حالا این وسط مسطا یه خورده بیدار بودم ) خواب بودم(هنوز از روز کلی باقی مونده ) 
هم تو خواب حلوای امواتُ خوردم .....(بنده خدا زنده ست)
هم خواستگارم زنگ زد گفت جوابش منفیه
چقد تو خواب حرص خوردم خواستگارم جواب منفی داده
 (ولی چقد بده یه پسر خواستگاری دختری بره و بگه نه )
امروز برای بار سوم توی زندگی‌م دل‌م می‌خواست تا روز آخر دنیا توی یه لحظه‌ی خاص بمونم. ولی نیمکتی که روش نشسته‌بودم، پشتی نداشت و کمرم درد گرفت و پشیمون شدم.
با این حال خواستم از این تریبون تا روز آخر دنیا به خاطر امروز ازت ممنون باشم.
 
برای من تنهایی قدم زدن بهترین لذت دنیاست؛ درسکوت راه می‌روم و نگاه می‌کنم و قصه‌های اطراف را گوش می‌کنم. 
در تنهایی محله‌های جدید و کنج‌های خاص و دلنشین را کشف می‌کنم و توی ذهنم قصه خلق می‌کنم.
خیابان کوالالامپور را یک روز تابستان موقع قدم زدن پیدا کردم و تا امروز هروقت غم داشتم، خوشحال بودم، عصبانی بودم یا عاشق به این‌جا پناه آورده بودم و می‌نوشتم.
امروز دوباره هوای کوالالامپور به سرم زده اما دلم تنهایی قدم زدن نمی‌خواهد، دلم قدم زد
تاب آوردن از من یه آدم تازه ساخت. امروز دیدم خیلی چیزها که پیش تر باعث میشد اعتراض کنم دیگه حتی ناراحتم نمیکنه. به پشت سرم نگاه میکنم و از خودم می پرسم من بودم واقعا؟!و جواب مثبته. قطعا من بودم که از این روزها عبور کردم و تکه های خودم رو باز به هم گره زدم تا "من" بشم.
من دیشب خیلی دیر خوابیدم و ساعت رو برای ۷ کوک کردم و گفتم خدا کنه بیدار شم. الان ساعت ۶ هست و من بیدارم. میدونم امروز قراره خیلی سخت بگذره، اعصابم خرد شه، تمام کمبودها و کم‌کاری‌ها با هزاربرابر بزرگ‌نمایی به چشمم بیاد و درمقابل تمام اینا باید صبر کنم و خودم همه چیو درست کنم. قراره حرف بشنوم و رو بزنم و دلم برای خونه تنگ شه. امروز از اون روزایی هست که هزار دفعه آرزو میکنم کاش خونه بودم، کاش خواب بودم و کاش امروز زودتر تموم شه. امروز قراره جور خی
اولین بار که شب تا صبح را گریه کرده بودم وقتی بود که برای اولین بار رتبه ی کنکورم آمده بود و من ۵ صبح بعد از اعلام نتایج خوابم برده بود و حوالی هشت صبح با چشمانی پف کرده از خواب پریده بودم. اصولا من وقتی این حجم اشک میریزم که بفهمم رویاهایم در حال ویرانیست و این حق من نیست.
مثل آن شب که فلانی در جواب محبت هایم جوری با من رفتار کرد که حقم نبود و من به قدری شبش اشک ریخته بودم که قرار صبحم برای اموزش رانندگی را تمام مدت سرم پایین بود و به چهره ی مرد آم
امروز با بابا رفتم تشییع سردار 
اصلا شگفتیمو نمی دونم چطور به زبون بیارم از اون همه جمعیت!!! من قبلانم مثلا راهپیمایی اربعین رفته بودم،یا شاید چند تا ۲۲بهمن ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، یه چند باری هم نزدیک بود له بشیم راستی راستی، کاروان سردارم از نزدیک دیدیم، خیلی خوشحالم که رفتم، تا حالا تشییع شهید نرفته بودم خوشحالم بلاخره تونستم یکی رو برم، اونم این شهیدی که اینقد بزرگه.یه حس خیلی خوبی دارم، البته یه بغض عجیبی هنوز تو گلومه که نم
تا سحر بیدار بودم و ۵ صبح خوابیدم...ساعت ۱۲ بیدار شدم و توی رخت خواب داشتم با گوشی بازی میکردم...
اهنگ اقامون جنتلمنه از استاد ساسی هم گذاشته بودم پخش میشد....
توی حال و بی حال بودم که چشمام دوباره بسته شه...
گوشی زنگ زد و من چسبیدم به سقف...
یک دوستی که خیلی باهاش رودربایستی دارم دعوتم کرد به شام برای هفته دیگه...
و چنین شد که من ۱ ساعت بعد اماده و لباس پوشیده رفتم بیرون...
نمیشه دست خالی رفت...
تمام مدت توی خیابون چشمم رو بستم که ویترینا رو نبینم...
مگه م
به نام او...
بعد چند روز با تنش های عصبی فراوان امروز صب رفتیم ایران مال!
قدم زدیم و کللی تو کتابخونه نشستیم و حرف زدیم از بد و خوب...
حس میکنم خیلی مبهم و پیچیدست همه چیز!
تو یه دوره ای از رندگی قرار گرفتم که قبلا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم انگار.
نهار رو سنسو بودیم با حضور پرافتخار امیر!
و یکسری حرف هایی اون وسط...
هدی و ریحانه اومدن خونم و یه چایی و شیرینی و یکم تنقلات و یه گپ چند ساعته و درگیری ذهنیم تو کل این مدت...
چقدر بده که کم کم درگیری های فکری
۱-امروز نسبت به دیروز بهترم. پریروز خیلی بدتر بودمبدنم درد میکرد و کسل بودم آبریزش بینی داشتم.امروز حال و حوصله ندارم
یه تیکه از لباس نوزادی سین رو برداشتم تا بینیم زخم نشه :دی. دستمال کاغذی جواب نمیده 
با یه سرما خوردگی زود چهرت تغییر می کنه. 
۲_روزهای بدی بود از گذشته چهار سال پیش خودم تا چند روز پیش خیلی بدم میاد 
کاش روزهای گذشته برای همیشه پاک بشه 
از خودم خجالت می کشم 
۱-امروز نسبت به دیروز بهترم. پریروز خیلی بدتر بودمبدنم درد میکرد و کسل بودم آبریزش بینی داشتم.امروز حال و حوصله ندارم
یه تیکه از لباس نوزادی سین رو برداشتم تا بینیم زخم نشه :دی. دستمال کاغذی جواب نمیده 
با یه سرما خوردگی زود چهرت تغییر می کنه. 
۲_روزهای بدی بود از گذشته چهار سال پیش خودم تا چند روز پیش خیلی بدم میاد 
کاش روزهای گذشته برای همیشه پاک بشه 
از خودم خجالت می کشم 
امروز از ساعت 9 تا 2 بعداز ظهر توی دندون پزشکی بودم. دیگه داشتم بی هوش میشدم.
خرج امروز و صدا که جراحی لثه دارم و روز چهارشنبه که پر کردن یکی دیگه از دندونامه حدودا میشه 15/5 میلیون تومن . 
خدایا این پولو از من قبول کن در راه تو خرجش میکنم
سلام!
امروز یه پیام برام اومد با این مضمون که یه حساب برای من تو بانک سپه افتتاح شده و من باید برم و کارت عابر رو بگیرم از بانک این در حالیه که من قبلا خودم یه حساب باز کرده بودم و شماره حساب رو تو فرم ها نوشته بودم..نمیدونم چرا اینطوری شده و قضیه چیه؟
کاری که در دو پست قبل اشاره کرده‌بودم به مشکل برخورده بود و من عمیقا ناراحت نشده بودم، امروز مشکلش حل شد. منتهی با این تفاوت که به جهت ظاهر شاید معنای حل شدن ندهد. بعد از یک فاصله از مقطع قبلی در یکی از دانشگاه‌های سراسری تهران، ارشد قبول شدم. وقتی گفتند به حد نصاب ممکن است نرسد، آب یخ ریختن روی سرم. در قدم اول ناراحت شدم که یک سال دیگر باید وقت بگذرانم. فکر نمی‌کردم نظام آموزشیمان آنقدرها بی‌قانون باشد که حتی برای یک‌نفر هم کلاس تشکیل نده
امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم...یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اینقدر واسه خودم غصه نخوردم /من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اینه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم...
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
تو تلگرام یه کانالی دیده بودم که محتواش اعلام روزای هفته بود:
امروز چهارشنبه س. 
امروز پنجشنبه س. 
اونموقع مثل خیلی ها گفتم چه مسخره خب، ولی ته ذهنم یه چیزی بهم میگفت نه یه چیزی داره توش، 
امروز که تمام روز منتظر ساعت چهار بودم تا برم کلاس فلسفه و از دست درسا خلاص کنم خودمو(چه خلاصی ای، ملت میرن یه بغلی، یه قدمی، یه سلامی، یه علیکی، منم منتظرم از چاه دربیام برم تو اقیانوس)، وقتی رسیدم اونجا منشی یه نگاه عجیبی بهم انداخت و مجبور شدم خودمو معرفی
امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.
رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.
در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،
روزِ اولِ اجتماع مان بود،
شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!
چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،
از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!
نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .
امروز خودش نیامد !
دیشب را تا بامداد بیدار بو
بیست ساله شده امبیست سالی که پر بود از نشیب و فراز، پر بود از امید و نا امیدی، پر بود از اشک و لبخند.غم و غصه هایش گاه از صبر من بیشتر بود ، آن قدر که زبان به شکوه گشودم و یقه ی خدا را گرفتم اما آرام که می شدم از او می خواستم که آغوشش را برایم باز کند و او بی منت مرا بغل می گرفت و برایم لالایی می خواند تا خوابم ببرد.قصه ی غم ها را کوتاه می کنم ، امروز روز تولد بیست سالگی من است ، روزی که همیشه منتظرش بودم و برایش هزاران نقشه کشیده بودم، با خود عهد کرد
بیست ساله شده امبیست سالی که پر بود از نشیب و فراز، پر بود از امید و نا امیدی، پر بود از اشک و لبخند.غم و غصه هایش گاه از صبر من بیشتر بود ، آن قدر که زبان به شکوه گشودم و یقه ی خدا را گرفتم اما آرام که می شدم از او می خواستم که آغوشش را برایم باز کند و او بی منت مرا بغل می گرفت و برایم لالایی می خواند تا خوابم ببرد.قصه ی غم ها را کوتاه می کنم ، امروز روز تولد بیست سالگی من است ، روزی که همیشه منتظرش بودم و برایش هزاران نقشه کشیده بودم، با خود عهد کرد
یادمه چند سال پیش، شاید وقتی اول راهنمایی بودم و تازه یاد گرفته بودم برم تو اینترنت بچرخم، یه سری جوک و اینا بود راجع به ساقه طلایی. و این که دانشجوها چون باید برنامه‌ی زندگیشونو اقتصادی ببندن، از بیسکوییت ساقه طلایی به عنوان وعده‌ی غذایی استفاده می‌کنن.
امروز یه کلاس داشتیم ساعت یک تا سه. باید یازده راه می‌افتادم تا دوازده و نیم برسم دانشگاه. وقت برای ناهار خوردن نبود و غذا هم رزرو نکرده بودم.
تصمیم گرفتم رو بیارم به ساقه طلایی که تو ذهنم
امروز 
عدّه ای را دیدم که کسی را به دوش گرفته بودند و بی هیچ حرف و کلامی می آمدند 
نگاهم را زوم کردم رو کسی که اون بالا بود شگفت زده شدم. چون فکر میکردم بنا به قاعده و قانون باید در حالت دراز کش می بود اما به نظر میامد که نشسته بود و نظاره گر اطرافیانش. 
گاهی می خندید به کسی و گاهی دیگر با تعجب می نگریست و لحظه ای بعد با عصبانیت حرفی میزد به کسی که من قدرت شنیدنش را نداشتم  و فقط حرکت لبهای او را می‌دیدم. 
سالها پیش چنین روزی را تجربه کرده بودم اما
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
امروز بعد از کلاس آناتومی خوابیده بودم و بیدار نمیشدم! انقدر خسته بودم که دلم میخواست یه روز کامل بخوابم.
تنها چیزی که میتونست منو از خواب بیدار کنه، شنیدن صدای دختر کوچولوی همسایه بود. اومد، کلی بازی کردم باهاش، فیلمشو گرفتم، لاک زدم به دست و پاهاش، آهنگ باز کردم رقصید و ... . تا حد امکان سعی میکردم بخورمش^__^ ولی فشار که میومد به بدنش، فرار میکرد:( . هنوزم مزه ش زیر دندونامه:)) ... سر تا پاشو بوسیدم و خوردم:) (زیاد اجازه نمیداد متاسفانه).
شبم رفتیم خ
امروز شاهد عقد دو کبوتر عاشق بودم
دخترخاله ی ما چند سالی بود دل در گرو آقایی داده بود و عاشق شده بود.این آقا هم عاشق دخترخاله ی ما
بعد از چند سال بالاخره به هم رسیدن و امروز اسمشون رفت تو شناسنامه ی هم
ان شالله همه ی دختر پسرهای سایت خانواده برتر ازدواج کنن و همه ی کبوترهای عاشق به هم برسن.الهی آمین.
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...
کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان ا
کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...
کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان ا
دیشب هم بارون زد، مثل امروز. رفتم زیرش، صورتم رو گرفتم رو به آسمون، انقدر به جدیدترین آلبوم موردعلاقه‌ام گوش کردم که از موهام مثل آسمون آب چکید. وقتی برگشتم و رفتم زیر پتو و شروع کردم به دیدن انیمه عاشقانه، شبیه خامه وارفته بودم. امروز هم قبل رفتن به تأتر استرس داشتم ولی بعدش پر از حس خوب رهایی بودم. تجربه تنهایی رفتن عالی بود و اصلا ازش پشیمون نیستم. برگشتنه باز بارون اومد، نم برداشتم و به آلبوم جدید مورد علاقه‌ام لبخند زدم. اینجوری دوروزه
یک عکس از چندسال پیش دیدم. آن زمان یک دانش آموز دبیرستانیِ شیفته شریعتی و دنبال حل کردن تناقض عبا و کراوات بودم، با همان مانیفست‌های اسلامی می‌خواستم یک جامعه "آزاد" راه بیندازم. روی یک کاغذ نوشته بودم " آرمان" و صاف چسبانده بودم بالای سرم. سال‌های بلوغ که چشمانم را دوربین کرده بود، برای دیدن آن کاغذ و نوشتهء روی آن مرا عقب و عقب‌تر کشاند، تا آن‌جا که امروز هر ندای وطن‌پرستانه‌ء دیگری را پس می‌زنم و جز نجات زندگیِ خودم و خدمت به خلقی، شا
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
من رفته بودم که نیام دیگه.هفته پیش همینجوری اومدم سر بزنم یهو با کلی نظر مواجه شدم..فک کن یکی از دوستات که سال اول کارشناسی انصراف داده بود رفته بود و چند سال ازش بی خبر بودم و تنها شماره ای که ازش داشتم خاموش بود
کلی پیام داده بود حالا منم چند روز سر نزده بودم
خلاصه ایمیل دادم بهش و شمارمو گذاشتم براش
باز من چند روز منتظر 
که چهارشنبه پیام داد و خلاصه به هم رسیدیم
میگم بهش وبلاگ منو چطوری پیدا کردی؟
میگه یه بهشت یادم بود سرچ کردم
*امروز یعنی دی
امروز مثل چی به خاطر دیروز پشیمون بودم... از خدا شرمندم....دیروز با وجود اینکه حضورش رو توی تک تک لحظاتم احساس کردم اما وقتی رسیدم خوابگاه کارهایی کردم که اصلا دلم نمیخواد به یاد بیارم.
امروز هم دیر رسیدم سر کلاس و بچه ها در پیرامون ازدواج مدرن و سنتی مباحثه داشتن
من به هیچکدوم از این دو شیوه اعتقادی ندارم بلکه شیوه ی خودم رو برای زمانی که احیانا خواستم ازدواج کنم می پسندم اونم تلفیقی از این دوتاست یه ازدواج عاقلانه بعدا عاشقانه
امروز کلا عمو
امروز چه روز مزخرفی بود. از نظر بعد انسانی میگم. اگر بخوام قلبی بگم میگم خدا رو شکر. نماز ظهر رو فرصت نکردم بخونم. حقیقتنش فراموش کرده بودم نماز بخونم، از اثرات پساپریودیه.فردا کوییز دارم که جمع کوییز‌ها میشه نمره پایان ترم. باید انرژی‌ام رو جمع کنم و بخونم. بیشتر امروز درگیر کارهای مهسا بودم. دائم بهش میگم کارهات رو ننداز دقیقه نود تو گوشش نمیره. یکی دیگه از دوستام هم خونه خریده روی این خونه وام بوده. دوستم هم داشته پرداخت می‌کرده مرتب. اما
سه ماه بود موهامو رنگ نکرده بودم سفید ها سلام و علیک میکردن و به جز ریشه بقیه قسمتها دو یا سه رنگ شده بود اما خوشحال بودم تصمیم داشتم یه کم که بلند تر بشه کوتاه کوتاهش کنم تا رنگ ها بره.
اما مجبور شدم همین امروز رنگ کنم .هر وقت موهامو رنگ میکنم حالم از خودم بهم میخوره...
یادم میفته که نمیتونم در مقابل پیری و مرگ مقاومت کنم.
اینکه پوست صورتم به زودی چروک میشه و همه چیز از بین میره.
خداروشکر همونجور که تو این پست گفتم قرار گذاشتم که از امروز مراقبه رو شروع کنم.
چند روز گذشته گوشیم رو کوک می کردم برا ساعت 3وربع صبح که پاشم و نمازشب بخونم اما یا بیدار نمی شدم یا وقتی بیدار می شدم خیلی کسل بودم و در نتیجه می گرفتم می خوابیدم. به نحوی که حتی نماز صبحم قضا شد 2روز گذشته.
اما امروز گوشیم که زنگ زد قشنگ بلند شدم ولی بازم کم کاری کردم و گرفتم خوابیدم.
اما دوباره ساعت 4صبح ، سراذون صبح بیدار شدم. بچه ها تو نمازخونه اذون صبح گذاشته بودن
حدود یک سال پیش بود که نوشته‌هایش را دیده بودم و بعد مبهوت تسلیم بودنش شده بودم. با استیصالی که آن روزها داشتم،‌ ازش خواسته بودم که برایم دعا کند و گفته بود:«...به روی چشم شما رو دعا می‌کتم اما بدونید نزدیک‌تر از شما به خدا وجود نداره، مخصوصا برای خودتون.»
 
مهدی شادمانی از دنیا رفت. همزمانی رفتنش با محرم انگار که دل را آرام کند که آن همه عشق و ارادتش، بی‌جواب نمانده. امروز صبح توی تخت بودم که خبر را دیدم و اشک‌ها بود که می‌ریخت. چطور می‌شود
ساره جانم 
امروز پیغام تو را دریافت کردم 
امروز بی قراری هایت بی تابی هایت به دستم رسید 
امروز پای به پای تو بی انکه بدانی رنج کشیدم و درد کشیدم و زجر کشیدم 
امروز نمیدانم در گذشته ی خودم غرق شدم یا حال و احوال تو اما زندگی ساکن ساکن بود و تو یک تصویر ثابت شده بودی گوشه ی زندگیم 
امروز با تمام وجودم میدیدم که در باتلاق گیر افتاده ی اما برای نجاتت هیچ کاری از دستم ساخته نبود 
جز دعا دعا کردن جز اینکه امیدم به این باشد که خودت گلیمت را از این باتل
امروز این خبر رو دیدم. گویا ناسا برنامه داره که تا سال ۲۰۲۴ دوباره انسان رو به ماه بفرسته.
من قبلا جایی خوند بودم که این برنامه وجود داره که اول یه پایگاهی روی ماه ساخته بشه و از اونجا آدم ها رو سمت مریخ بفرستن.
به نظرم زمین دیگه زیادی کهنه شده، چند هزار سال هست که ما آدم ها روی زمینیم باید کم کم ترکش کنیم.
میگن سفر به مریخ یک طرفه خواهد بود یعنی افرادی که میرن دیگه امکان بازگشت ندارن، ولی به نظرم به هیجانش میارزه. من که کاملا راضیم برم، فقط مشکل
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.
و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم... دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. می‌دانم امروز کار زیادی نکردم و بیش‌تر توی تختم بودم. می‌دانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوش‌حالم که یاد گرفتم، ولی احساس می‌کنم خیلی کم است و خوش‌حالی‌ام احمقانه است. خیلی کم است... فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقاله‌ها و محاسباتشان. وای بر من که این‌قدر تنبلم. 
 
به
امروز خوب بود خودش آخر شب من راضی بودم ولی تماس تصویری خانوادگی با داداش و دیدنش بعد بیست روز بهترش کردولی آخرشب که بعد خیلی وقت مامان رو مثل قدیما بغل کردم و به نفساش گوش دادم خیلی بهتر شد.+بابا هم اومد داداش رو دید و باهاش احوال پرسی کرد و رفت اونطرف وایساد.چشاش دلتنگیشو داد میزد++امروز مث مزه آلبالو خوب و دوسداشتنی بود
از امروز که بوی قورمه سبزی توی این خونه پیچید...
از امروز که گردوهایی که از  باغمون اورده بودم رو شکستم و گذاشتم توی یخچال...
این خونه خونه ی من شد....
فقط پلوپر برقی من با اداپتور خوب کار نمیکنه...و این شد که بعد دو ساعت برنجا رو نیم پخته تحویل داد....منم چشمام رو بستم و گفتم فرض کن داری ریزوتوی ایتالیایی میخوری...میشه همون برنج نیم خام خودمون با کلی سس و قرتی بازی...
او یک بلوز بافتنی نوک مدادی زیبا داشت. روزهایی که آن بلوز را میپوشید، بیشتر از همیشه عاشقش بودم: نوک مدادی به چهره اش می آمد.
وقتی که کم کم وزنش بالا رفت و بلوز نوک مدادی اندازه اش نشد، مدام میخواستم سراغش را از او بگیرم، اما نمیتوانستم.
روزی که میرفت، رفتم چمدانهایش را برایش ببندم و بلوز نوک مدادی اش را ته کمدش دیدم. گفتم من این را بر میدارم. این سهم من از آغوش توست. لبخند زد.
او رفت. بلوزش با من ماند.
در این سه سال، هروقت که دلتنگش میشدم، بلوز نو
میدونم زیادی لوسم ولی این پسره هم خیلی بی ادبه... وقتی باهاش حرف
نمیزنم اینم کسی تو اورژانس نیس میاد به من میچسبه میگه امروز گرفته ای :/
منم هر سری یه جوری می پیچونمش...
بعد امروز داشت از خوش کشیکیش میگف
منم گفتم امروز احتمالا خیلیم تو بخش کارت دارند که تو نتونی بخوابی...
بعد میگه اگه اینجوری بشه زنگ میزنم بهت فحش میدم :/ من همینجوری مونده
بودم
+فک کنم تو مخش اصلا مدار های تفاوت رفتار بین هم جنس و جنس مخالف شکل نگرفته.
++ فک کن :| چقدر بی تربیت و پرر
کاش میشد امروز مشهد بودم..
نفس که میکشم الان حس نفوذ هوای صبحایی دارم که از ایستگاه راه آهن به سمت حرمت تو ریه هام پخش میشد
اونجا وارد خیابان امام رضا میشم و تمام مسیر چشم میدوزم به حرمت..
انقدر هم هولم که از ذوق دوسه باره بهت سلام میکنم و دوباره و دوباره..
امروز رو اگر میشد مشهد بود،
لباس تیره میپوشیدمو
باز تنهایی میومدم حرمت..
از باب الجوادت میومدم..
سلام میکردم همونجا مینشستم..
یه گوشه کنار یکی از ستون های باب الجوادت..
بهت تسلیت میگفتم..
باهات
دیروز خیلی بی حوصله بودم طبق معمول و باز به بچه فکر می کردم.
اخرش به این نتیجه رسیدم که بچه می خوام.
امروز ولی کاملا برعکس، گفتم نه نمی خوام.
حالا نیس فعلا خیلی به خواستن نخواستن من مربوطه
هاهاها
چه جکی شدم من
آخه خدایی هر ننه قمری دور من بوده حاملس ینی همین کمه که یه مجردی هم بیاد بهم بگه منم حاملم ینی یه جوریه تمام جهان حاملن فقط من نیستم. واقعا
خب دیروزم بخیر گذشت. هرچند یه مقاله بیشتر نخوندم اما بعدش بهانه خرید از سوپر زدم بیرونو حرصم از خودمو سر راه رفتن خالی کردم. به هر حال دیروز تموم شد و من واقعا خوشحالم که پشت سر گذاشتمش چون روز بدی بود برام. و اما امروز. طبق معمول هر روزه ساعت چهار این طورا بیدار شدم. اما بعدش مخصوصا خوابیدم و شد الان گفتم دیگه در طول روز خوابم نگیره شاید اگه این کارو کنم. اینه که الان ساعت هفت بیدار شدم. کتری رو گذاشتم رو گاز جوش بیاد صبحونمو بخورمو بعدش شروع کن
یه بار نوشته بودم می‌شه همه چیز بدون این‌که من بخوام، درست شه؟ من امیدم رو به اومدن آفتابگردان‌ها بسته بودم، به فصلی که ممکن بود گیلزاد بیاد خونه‌مون، به روزی که فکر می‌کردم بالاخره یه کاریش می‌کنم و درست می‌شه. اما الان بدون این‌که من بخوام درست شده؛ در حالی که یه گوشه جهان نشسته بودم، مشغول دنیای خودم. امروز یه راه دیگه شروع می‌شه؛ نمی‌دونم چقدر درسته ولی احساس می‌کنم مثل نیم ساعت اول یه فیلم دو ساعته‌ست که دارم دقیقه‌های بعدیش رو
امروز وقتی بیرون رفتم ترس داشتم عجیب! همش منتظر یه اتفاق عجیب دیگه بودم ! تمام طول راه رو با دعای عهد سپری کردم اینجوری درونَ م آروم بود حداقل ! 
پاطمه پرسید چرا چشمات کبود شده چرا صورتت کاملا خونیه ! گفتم نمیدونم و تو دلم میگفتم کاش یادش بره بپرسه کاش دیگه نگه چرا چون نمیتونم به کسی جواب بدم ! ولی خوشحـالم که داره میره اون رگه های قرمز خونی! امروز بعد از چند هفته خندیدم تازه داشتم حس میکردم خون به مغزم رسیده ! 
تازه نصف راه رو آمده بودم که فهمیدم
امروز مستند پاپلی رو دوباره از تلویزیون دیدم و دوباره پرت شدم تو گذشته ای نه چندان دور. تو حال و هوای باصفای شمال و روستاهاش و لهجه ای که چقدر دلتنگش بودم و یه زمانی معتقد بودم رو مخه!
اونقدر دلم تنگ شد برای روزایی که همه بودیم، کنار هم بودیم، دور هم جمع بودیم و خوش بودیم و صفا میکردیم.
حس خفگی بهم دست داده، اصلا نمیتونم تحمل کنم! و خیلی برام عجیبه این حجم عظیم از دلتنگی که ازش بیخبر بودم و یهو سر باز کرد
احساس میکنم یه تیکه از وجودمو تو روستای پ
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بی‌حوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است...
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...
با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
شاید فکر کنی دارم زیاده روی میکنم ولی باید بگم مستی هرچند از دنیا جدام میکنه ولی به تو نزدیکم میکنه و من دوستش 
دارم امروز که زنگ زدی به شدت سر درد بودم چون تقریبا یک روز نخوابیده بودم با این که روز قبلش قرص خواب خورده بودم
اگه گیج نبودم تمام تلاشمو میکردم که تلفنت قطع نشه چون خیلی منتظر بودم بهم زنگ بزنی و من صدای پر از انرژیتو بشنوم
صدایی که خون تو رگهامو جریان میده
دلم میخواد راحت باهات حرف برنم ولی شرم و حیا حتی تو مستی هم جلومو میگیره
میخو
هوالرئوف الرحیم
خونه مامان جون مهربون که رفته بودیم، من که از صبح سر کوک بودم، با رضوان اوکی بودم و هی بغلش می کردم و نوازش می گرفت ازم. بنابراین حرف گوش کن تر شده بود.
امروز هم همینطور. برای کارهاش هی قربون و صدقه ش رفتم و دیدم نه، انگار اثر داره.بعدشم دیر رسیدیم به کلاسش ولی مهم این بود که قبل از کلاسش، کل خونه جمع آوری شده بود.
بعد از کلاسشم رفتیم پارک. قرار بود نریم ولی به پهنای صورت اشک ریخت و منم دلم سوخت بردمش.
برگشتنا گفتم: "ببین، امروز دخ
برای ارائه امروز کلی زحمت کشیده بودم.
حدودا راضی هستم . هرچند استاد نذاشت وقت رو خوب مدیریت کنم و همه ی سرفصل هایی که اماده کرده بودم رو ارائه کنم . ولی مجموعا راضیم.
برگشتنی از دانشگاه دوست میخواست تخم مرغ بگیره ، منصرفش کردم که یه همبر بخوریم و بریم. به جای حدودا هفت هشت تومن مجبور شدم ۱۵ تومن هزینه کنم . 
و حالا منم و۲۵ تومن.
 
خدایا کمکم کن.
1. نمیدونم شنبه های من به اندازه شنبه های شما شنبه هست یا نه، ولی میدونم که امروز خیلی شنبه بود :( دندونمم درد میکنه، دردش زده به گوشم، و درد گوشم زده به درد سرم، و درد سرم زده به گردنم، و درد گردنم زده به کمرم، و درد کمرم زده به پام :|
بالای طاقچه مانند پنجره وایسادم عربدهههه کشیدممم خدااااایاااا من دارم میممیییرممم :| یه آقاهه هم به نشونه هم دردی برام دست تکون داد. بهش گفتم میشه بیای منو ببری از اینجا؟ نشنید :( رفت :(
2. اقاااا امروز داشتم ناهار میخ
منی که هیچ علاقه ای به اخبار و سیاست و حتی آب و هوا و فوتبال و غیره ندارم،امروز ی نرم افزار برای با خبر شدن از تمامی اخبار ها دان کردم:/ بعد من نهایت خبر خوندنام مال بچگی هام بود و اونم خوندن صفحه حوادث روزنامه بود که ی جایی دیدم خیلی اوضاع داغونه و روحیمو نابود میکنه دیگه نخوندم:/ به همین جهت هم همیشه بیخیال عالم بودم خخخخ ولی خب عوضش امروز حسابی ضایع شدم چون بلند شدم رفتم مدرسه و بی خبر از تعطیلی توی خیابون یخ زدم چون فقط ی سویشرت پوشیده بودم:/
این سرگردانی، این بی تو بودن، این تنهایی، سخت است. امانمان را بریده است ولی امیدمان را نه.
 
روزها می‌گذرند و ما همینطور غرق می‌شویم، نه که امروز نجات پیدا کنیم و فردا باز غرق شویم، نه، هی غرق‌تر می‌شویم. انگار هرچه دست و پا می‌زنیم در جهت عکس حرکت می‌کنیم. به دنبال یک دستیم، یه دست راه‌گشا یک دست گره‌گشا یک دست نورانی.
 
آسمان با تمام وسعت بر ما تنگ شده و زمین انگار از دستمان خسته‌ است. نکند او هم دلش تنگ است؟ نکند او هم هرچه دست و پا می‌ز
امروز تا حدی داغان(همون داغون خودمون) بودم که یهویی 7 تا قرصو با هم خوردم اونم قرصای قوی در حالی که ناشتا بودم
حالا اولش که حالم بهم میخورد بعدشم که کلا از هوش رفتم... یعنی خدا به دادم رسید
الان پیش خودتون میگین این روانیه یا هر چیز دیگه ای... ولی اگه یذره موقعیتمو میدونستین درکم میکردین
توی وب اصلیم هیچی نمیگم هیچی
ولی خب باید از بهار جان یه عذرخواهی بکنم(گرچه اینجا رو نمیبینه) «مهربون قول داده بودم امروز پست بزارم ولی خب ببخشید نمیتونم متاسفم.
بهترین مسکن شاید مشغولیت باشه! البته بستگی هم داره... به خیلی چیزا...
+امروز برا خواهری یه مانتو و یه شلوار برش میزنم. و مانتو نیمه کاره مادرم رو که قبل از فوت داداش برش زده بودم میدوزم...
+ یه کتاب نیمه خونده هم باید شروع کنم امروز... زودتموم میشه این! 
+ قبلا گل هام خیلی زود پر و قوی میشدن! انگار اونا هم با حال خودم تلپاتی دارن . مثل من کچل میشن ...
هفته ی قبل که صبح ها کارآموزی غدد بودم چند تا عصر هم شیفت داشتم تو بیمارستان
کاردانشجویی،  این هفته هم که گذشت از یکشنبه تا خود امروز صبح ها تمام بیمارستان
کاردانشجویی بودم عصر ها هم غیر 2 روز کارآموزی ccu ...
دلم میخواد دقیق و با همه ی جزییات بنویسم ولی خواب چشمامو پر کرده !
فقط میگم ابن هفته جدید قراره خونه خواهر باشم ، فردا بلیط داریم از شهر ما به مقصد شهر خواهر....
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
امروز یهو یاد دو سال و خورده ای قبل افتادم که سوقاتیایی که برای یکی از رفیقای سابقم اورده بودم رو براش پست کردم و اونم اونها رو با پست بهم برگردوند.
یادمه پول نداشتم پتو بخرم ولی اون پول رو قرون قرون جمع کردم و براش پست کردم اونها رو.
حقیقتش روزی که یه تیکه از اون هدیه ها رو دادم به یکی از دوستام و بقیه رو هم ریختم توی سطل اشغال توی تورنتو (بقیه خیلی اختصاصی بودن و شامل کارت  پستال و هدیه تولد و این چیزها بود) دلم نسوخت و نگفتم که چرا اینها رو برا
میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشیده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی‌. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که ب
منتظرم مها زنگ بزنه برم سر کوچه. یه ساعت فقط طول کشید کانورسیشن رو حفظ کنم تازه اگه از یادم نره. یه حسی بهم میگه منو میبره امروز پای تخته :/ چقدر از این قسمتش متنفرم.ولی چیکار کنم باید برم تا یاد بگیرم. حالمم اینقدر بده که نگو اگه اون یک ساعتو گذاشته بودم پای کتابم تموم شده بود دیگه آخرشه. من باید هرجوری شده کار کنم. به خاطر کسایی که دوسشون دارم. نه فقط به خاطر خودم. امروز خوب بود اما به همه ی کارام نرسیدم درسته اصلی هارو انجام دادم اما فرعی ها هم م
به نام خدا
امروز عصر جایی برای مصاحبه‌ رفته بودم. بخاطر چیزی که انتظار داشتم، ذهنیت خوبی از آنجا برای خودم ساخته بودم و فکر می‌کردم آدمهای اونجا بخاطر هدف خاص و بزرگی که دارند، بشدددددت سرزنده، اکتیو، با سطح انرژی بالا، پرانگیزه و شاد هستند و من یه عالمه انرژی مثبت اونجا می‌بینم.
ادامه مطلب
امروز با یه رزیدنت مهربون اندو برخورد داشتم 
حیف که توی اتاق ظهور بودم و چهره شو درست ندیدم
ولی هرچییییی از خوبی این دختر بگم کم گفتم
+تنفرم نسبت به پسرای گروهمون امروز دوچندان شد
++یادم باشه از این به بعد زیربار کار دونفره نرم حتی اگه پسر بود:/
بعدا میگم دیشب چی شد. 
امروز وقتی بیدار شدم تا مدتی هنگ بودم... نه هنگ هم مناسب نیست... نمیدونم. تو یه حال دیگه بودم اصن. راستش هنوزم هستم!
بعد از چند سال شاید بیش از ده سال، اولین باریه که اینطوری بیدار میشم! بدون درد! انگار همیشه یه بک گراندی تو سرم بود و الان که نیست میفهمم عععععع... چه حالیه!!
خدارو شکر
حدود یک سال پیش بود که نوشته‌هایش را دیده بودم و بعد مبهوت تسلیم بودنش شده بودم. استیصالی که آن روزها داشتم باعث شد که علی‌رغم این‌که برایم سخت است چنین درخواست‌هایی از یک غریبه بکنم، ازش خواهش کنم که برایم دعا کند. گفته بود:«...به روی چشم شما رو دعا می‌کتم اما بدونید نزدیک‌تر از شما به خدا وجود نداره، مخصوصا برای خودتون.»
 
مهدی شادمانی از دنیا رفت. همزمانی رفتنش با محرم انگار که دل را آرام کند که آن همه عشق و ارادتش، بی‌جواب نمانده. امرو
حدود یک سال پیش بود که نوشته‌هایش را دیده بودم و بعد مبهوت تسلیم بودنش شده بودم. استیصالی که آن روزها داشتم باعث شد که علی‌رغم این‌که برایم سخت است چنین درخواست‌هایی از یک غریبه بکنم، ازش خواهش کنم که برایم دعا کند. گفته بود:«...به روی چشم شما رو دعا می‌کتم اما بدونید نزدیک‌تر از شما به خدا وجود نداره، مخصوصا برای خودتون.»
 
مهدی شادمانی از دنیا رفت. همزمانی رفتنش با محرم انگار که دل را آرام کند که آن همه عشق و ارادتش، بی‌جواب نمانده. امرو
منم کتابام تسبیحم توکل صبر و آرامش.
به تمام دوستام گفتم دفترچه ها با پاسخنامه ها بیاد محال برم نگاه کنم ببینم چکار کردم و درست قبل از لحظه ای که اعلام کرده بودند من توی سایت بودم هم دفترچه و هم پاسخنامه را دانلود کردم همیشه همینم مرگ یکبار شیون هم یکبار دانه به دانه تمام دروس را چک کردم یک غلط داشتم همه جوابهایی که زده بودم درست بودند بعدش آرامش گرفتم و روزهای نسبتا آرام و خوب شروع شد.
امروز رفتم دندانپزشکم گفت باید دندان های عقلت را بکشی از د
درست نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در بدن رخ می‌دهد که منجر به دوست داشتن کسی می‌شود!دیشب به دوستی که فکر می‌کردم دلش را شکستم پیام دادم و الحمدالله انگار روابط دوستی ترمیم پذیر است! خوشحال شدم. از تهِ دل!امروز صبح به مقصدِ مدرسه در ماشین نوابی نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم که من چقدر نوابی را دوست دارم! از تهِ دل! درست است که از تیپ و لباس پوشیدنش خوشم نمی‌آید، اما حسن خلق و دائم الخنده بودن و خیلی دیگر از اخلاقیات خوبش مرا جذب کرده است.همی
پیرو تصمیم استارت‌زنی امروز بد نبودم. با توجه به وقایع پیش اومده صبورتر بودم شاید.
نسبت به مامان خیلی مهربون‌تر بودم.
احساس کردم واقعاً واکنش‌های قدری عجولانه‌م رو از خانواده‌م به ارث برده‌م(یا آموخته‌م) که تا شاکی میشیم بروز میدیم.
نه لزوماً با خشم. گاهی با آرامش.. اما بروز میدیم.
خب قبلا هم گفتم که باید یاد بگیرم لازم نیست واکنش بلافاصله باشه. میتونه صبورانه و از روی تامل باشه.
و خب طبیعتاً دوست ندارم بچه‌ها صبوریشون مثل من باشه.
دوست دا
کاش پسر بودم، توی روز های مشابه امروز،
دستمو می‌گرفتم، می‌بردمش به ناکجا آباد.
بغلش می‌کردم و می‌گذاشتم از هرجا و هرچی حرف بزنه، بدون اینکه لحظه‌ایی احساس خستگی کنم. 
براش سه بسته چیپس می‌خریدم فلفلی و سرکه‌ایی و شب وقتی به خواب عمیقی می‌رفت بغلش می‌کردم میاوردمش خونه، و قرصی می‌ساختم که آلزایمر بگیره...
 
 
#عنوان: آهنگ هیج از رضا بهرام‌. امروز شنیدمش قشنگه
 
امروز دومین پروژه رو گرفتم. این یکی بهتره از لحاظ مالی چون می تونم سریع تر تمومش کنم و پولشو یه جا بگیرم.
تو یه سایت ترجمه ی دیگه هم امتحان داده بودم بخش نفت و گاز و پتروشیمیش رو که امروز نتیجه ی تصحیح اومد با نمره ی طلایی قبول شدم، منتها سفارشی تو این زمینه فعلا نیست. حالا بخشای دیگه شم امتحان می دم.
خدایا ممنون که برام سرگرمی میفرستی که از فکر و خیال دیوونه نشم و سر به صحرا و بیابون نذارم.
لطفا برام دعا کنین که یه پروژه ی گنده تر بهم بخوره که پول
سلام پدر.
مرا که میشناسی؟پسرت هستم.پسر دومی!
نمیدانم چرا امروز دلم خواست برایت نامه ای بنویسم!نمیدانم چرا امروز از صبح دائما فکرت در سرم میچرخد و لحظه ای رهایم نمی کند.با اینکه عکست همیشه روبروی چشم هایم است ولی هیچ روزی به اندازه ی امروز به یادت نیافتاده بودم!
ادامه مطلب
هوالرئوف الرحیم
امروز فراموش کرده بودم که رضوان یک روزی به "امام زاده" میگفت "امام زابط".
امروز تو پارک با دختری دوست شد و میوه ی کاج رو سعی کردن با چندتا سنگ "بکاجن".
امروز به غیر از عیدی من و باباش و خودش که مامان جون بهش داده بود، برای"خواهرش" هم عیدی طلب کرد.
امروز کللللا خواب بودم 
همین الانم اراده کنم می تونم بخوابم 
هنوزم ایشالا که آلرژیه  
جهان را در هاله ی خاصی می بینم :/ 
دلم یه عالمه شکلات میخواد ... شکلات مضر شیرین که وسطش یه چیزهای خرت خرتی داشته باشه. به شرطی که بعدش حالم بد نشه
دیروز بعد مدت ها از ظهر تا شب بیرون بودم این شکلی شدم. دیگه بیرون بهم نمیسازه
واقعا چه جونی داشتم. به مریم میگم واقعا نمی دونم چی می زدم!! صبح تا شب اون شکلی! 
دلتنگ دوران موفقیتم.
دورانی که همه چیز رو دور بود و از همه نظر خوش میدرخشیدم. همه چیز جور میشد، درس و مدرسه، زبان، المپیاد، قرآن، کنکور.
اگر از لحاظ مالی سبک بودم و وزنی نداشتم اما از لحاظ اعتبار و شخصیت، سنگین بودم و قضیه مالی اصلا به چشمم نمیومد.
دلتنگ عزت و احترام سابقم.
نمیدونم چی شد تا به خودم اومدم، همه چیزو از دست داده بودم و تنها خاطرات شیرین اون روزها برام باقی مونده بود.
حالا باید دوباره از نو حرکت کنم و بسازم انچه باید رو. زندگی امروز
با خودم فکر کردم بی پول که هستم، حداقل چاق نباشم.
از امروز مجددا رژیم غذایی م رو شروع کردم.
یه مدته که همش شده جشن و مناسبت و من بی دلیل با دلیل رستوران بودم، یا تو خونه غذا پختم و کیک و شیرینی، گفتم بهتره یه مدت رعایت کنم.
اگه میخواین تو این رژیم همراه من باشین، پیج رژیمی من تو اینستاگرام رو دنبال کنین: colored.meals
برنامه ی غذایی امروز رو گذاشتم و امیدوارم بتونم تا پایان ماه رعایتش کنم..
امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تکونی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرت
این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمون‌ها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فی‌الواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب می‌شدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبه‌گیِ من. 
فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، ه
تولد ۱۸ سالگیمو فراموش نمی کنم. نه بخاطر اینکه خانوادم سورپرایزم کردن و کلی کادو و کیک و فلان داشتم. چون اون روز توی کتابخونه ی سرد محل کار مامانم نشسته بودم، ۱۲ ساعت برنامه داشتم و چندین ساعتشو به کتاب تاریخ شناسی نگاه می کردم و بیشتر متنفر می شدم و نمی تونستم کلمه ای رو توی مغزم فرو کنم. چون دانشجویی کنارم نشسته بود که با تمام قوا داشت حال منو با صداهایی که از خودش در میاورد بهم می زد. چون من از محیط سرد و سفید ساختمون محل کار مامانم بیزارم و ت
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
امشب اصلا دلم نیومد برم بیرون.حوصلم نشد.رفتیم بیرون میشه گفت خوب بود از وقتی ک برگشتع بودم جایی نرفته بودم همش گوشی گوشی گوشی. منو با یکی معرفی کردن بنظر پسر خوبی بود. شبیه تو بود ی سری رفتاراش.
خلاصه ک قرار شده یکی دو روزی فکر کنم.با فاطمه هم قرار شده هفته ای ۲.۳ بار بریم بیرون.امروز در کل از بقیه روزهای این هفته بهتر بود یکم دلم باز شد.تازه فهمیدم چیزی ک ادم رو روانی میکنه همین گوشی هست ک تو مدام میگفتی چرا نمیری تو نت
امروز حیاط دانشگاه شلوغ بود برف می آمد انقدر قشنگ بودکه هیچ وقت توی تصورمم نمی تونستم همچین تصویری رو خیال کنم .
وقتی دور میشم وقتی درست فکر میکنم خیلی منطقی تر به موضوع نگاه میکنم خیلی عمیق تر میفهمم ولی یک چیزی هست که با هیچ منطقی قابل توضیح نیست با هیچ منطقی قابل درک نیست همین گاهی بی قرارم می کند امروز سرجلسه امتحان کنار پنجره نشسته بودم برف می بارید درگیر سئوالات تحلیلی استاد میم بودم و با خودم عهد کرده بودم که با تمام وجودم تک تک سئوال ه
دیشب اطفال رو تموم کردم و گرچه آخراش رو بی کیفیت تر، کمی آخراش رو، ولی خب راضی بودم نسبتا.
از صبح امروز، از صبح غیر قشنگ امروز، قلب رو شروع کردم و چقدر این درس اذیت کننده ست و نمیدونم ذهن منه که هر چیزی رو پس میزنه یا ناجوری ِ قلب و یا که هر دو؟ دروغ گفتم، میدونم، هر دو.
بچه جان پاشو جمع و جور کن مثل همیشه، تو حالت با خوب پیش رفتن خوبه، پاشو تیز کن و بعد تر سر حوصله بشین پای قلب خوندنت و خوب ببندش، جاهایی که لازم داری رو هم از کتاب بخون، آباریکلا د
فکر میکنم ان روزا نوشتن پست های کوچیک و از تو گوشی بیشتر جواب گو باشه!
دو ترم پیش وقتی دکتر نیما اومد سر کلاس از بیمار های ج ن س ی این جامعه گفت و گفت که نترسیم از گفتنش!
با دکتر سپنجی ک حرف میزدم همش منو با جامعه ای اشنا میکرد که مریض زیاد داره!
یادم میاد که چادر میپوشیدم و دزفول بودم!یه ظهر تابستونی بود! دقیقا قبل از کنکور!
واسه ادم مریض فرقی‌ نداره تو چی پوشیدی!
امروز!سه سال از اون موضوع گذشته و صبح یه روز تابستونیه!تو خیابون ادمایی رو میبینم که
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهرو..پوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شد..یه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آر
حقیقتا امروز برای اولین بار احساس عذاب وجدان کردم و از کسی ک پشتش غیبت کرده بودم معذرت خواستم،توی واتساپ هنوز سین نکرده و من کلیییی دارم میترسماز اینکه نکنه معذرت نخاستن بهتر باشه از خواستن از اینکه نکنه بد درموردم فکر کنه از اینکه نکنه در حالت بینظری درمورد من بودم و با اینکار در نظرش من ادم کلا همیشه غیبت کنی بنظر بیامکلا حالم از اینکه دستمو زدم رو سند خیلی بدهکاش دستم خشک میشه سند نمیزدم:/
امروز اتفاقی اپیزودی را از فرط بی حوصلگی پلی کرده بودم کنار دستم که حرف بزند و من تست بزنم.سکوت بدی بود خب.حامد صرافی زاده حرف هاش که تمام شد آهنگ رقص بهاری را پخش کرد.من یک لحظه سرم را بلند کردم به طرف بلکا های سقف.یادم افتاد که این آهنگ را در ساندکلاود سنجاق زده بودم که یک روزی در بهار بروم سراغش.غم عجیبی دلم را فشرد.وحشتناک ترین اتفاق زندگیم را دارم میگذرانم.نمیدانم تبعات خوردن روزانه این کوفت ها چه روزی قرار است حالم را بگیرد.هیچ چیز نمیفه
امروز دلم تنگ استبرای روزهایی که نیامده‌اندو من هر روزبه خودم وعده دادمشانامروز دلم تنگ استتنگ تر از تُنگ ماهیکه هر چه می‌رودسر جای اول استامروز بیشتر از هر زماندلم تنگ است و زمانناجوانمرادنه تیغ می‌زندبر تُنگ تنهایی منامروز دلم تنگ است ...[یوسف رجبی]
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی
امروز یک رب به چهار زنگ زدی. توی حیاط بودم بابام اومد بیرون وسطش مجبور شدم قطع کنم و توی اون چند ثانیه ناراحت از اینکه نکنه زنگ نزنی که دوباره شماره ات افتاد روی گوشیم. گفتی آش چی شد پس. از هزار روز قبل خدمت رفتنت میگفتم میری سربازی و من اش پشت پاتو درست میکنم. حالا بعد از یک هفته امروز دارم درست میکنم آش پشت پای عشقولیم رو و چشم قلبی بودم .گفتم مامانت درست کرده؟ همون روز اول؟ خندیدی گفتی اره ما رسم نداریم بذاریم یه هفته بگذره و خندیدم :-D گفتی از

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها